نوشته شده توسط : ضیاءالصالحین

نگاه اجمالی  بر کتاب «در تکاپوی معنا»

داستان یک کرم درختی است
که در یافتن ماهیت واقعی
خویش دچار زحمتی شده است
مثل من
مثل ما
...

روزی کرم کوچک راه راهی سر از تخمی که مدت ها کاشانه او بود درآورد و گفت:
سلام بر دنیا
هی، این جا در پرتو آفتاب واقعاً روشنه.‌
...
در ادامه ماجرا... راه ستون را به سوی آسمان انتخاب می کند و دچار مشکلاتی شده و با خود می گوید که: مگر در آسمان و آن طرف ابرها چیست که ما همدیگر را زیر پا می گذاریم تا بدانجا برسیم؟!... (راه ستون نیز راهی که کرمها با زیر پا گذاشتن هم به سوی آسمان کشیده بودند و آخر ستون در آنسوی ابرها!!!...)
«کرم زرد» در راهش با کرمی مواجه می شود که به درختی آویزان شده و دور خودش پیله می تند. و «زردی» می فهمد که این همان چیزی ست که او باید بشود!
اما چگونه؟ و پاسخ می شنود:«تو باید آنقدر مشتاق پرواز کردن باشی که با میل و رغبت از کرم درختی بودن دست بکشی!آنچه به نظر می رسد آن است که تو می میری اما واقعیت آن است که زندگی ات تغییر کرده است! آیا این از زندگی آنها که می میرند بی آنکه پروانه شوند، متفاوت نیست؟»
...
«زردی» غمگین می شود که نکند «راه راه» برگردد و او را دیگر نشناسد! اما «راه راه» آنقدر دور شده بود که «زردی» نمی توانست او را بازگرداند.نهایتاً او برای پروانه شدن، زندگیش را به مخاطره انداخت و شروع به تنیدن پیله کرد...
در همه ی روزهایی که او داشت پیله می تنید،«راه راه» داشت از ستون بالا می رفت!دیگر اهمیتی نمی داد به کرمهایی که از بالای ستون به پایین پرت می شدند! «هیچ یک از ما بدون خلاص شدن از شر دیگری نمی تواند به آن بالا برسد» این شعار ماست! دیگر نزدیک آن بالا شده بود!... و فهمید که آنجا چیزی نیست! ولی همه این راز را پنهان می کردند تا آنها که پایین ستون هستند همچنان برای بالا آمدن تقلا کنند! ناگهان «راه راه»، یاد «زردی» افتاد و دلش گرفت! و تصمیم گرفت برگردد...«زردی» پروانه شده بود...«راه راه» نگاه عاشقانة «زردی» را می شناخت اما این موجود طلایی و زیبا با «زردی» که او می شناخت متفاوت بود
_ زردی آرزو کنان گفت:
«این نمی تواند حقیقت داشته باشد! چطور می توانم باور کنم که درون تو یا من یک پروانه است درحالی که همه ی آنچه که من می بینم یک کرم کرک دار است؟»
_ کرم زرد با تردید گفت:
 «و اگر من تصمیم بگیرم که پروانه بشوم؛ چکار باید بکنم؟»
«به من نگاه کن من دارم یک پیله می سازم. می دانم که به نظر می آید که دارم در پیله مخفی می شوم؛اما پیله راه فراری ندارد. پیله یک منزل بین راه است که در آنجا تغییر صورت می گیرد.پیله یک مرحله ی بزرگ است زیرا تو دیگر هیچ وقت نمی توانی به زندگی کرم درختی بازگردی.»
_ «و یک چیز دیگر هم هست! وقتی یک پروانه هستی؛ می توانی واقعاً عشق بورزی؛ عشقی که زندگی جدیدی را بوجود می آورد.این بهتر از همه ی آن چیزهایی است که آن کرمهای درختی در آغوش هم فرورفته؛ می توانند انجام دهند.»
«زردی» او را به پای همان درخت برد و با سر و دمش به کیسه های پاره ی آویزان از درخت اشاره کرد. کم کم «راه راه» هم فهمید! او بالا رفت و شروع به تنیدن کرد...او می دانست که باید قید کرم درختی بودن را بزند.... و «زردی» منتظر ماند...
....

فرصت پروانه شدن:
از کجا باید شروع کرد، «شروع» یعنی چه؟! «مفهوم» چیست؟ «زندگی» کیست؟ کجاست؟ ماهیّت واقعی «من»، «ما» کجا نهان است؟
در بالای قله ای سر در گم که «من» ها نمی بینند؟! یا درون پیله «مرگ» که در آن به ناچار باید به جاودانگی بیاندیشیم؟!
به زیبایی... به معنا... ولی آیا این «زندگی» که روزهای آن تکرار می شوند تکرار خستگی و بی مفهومی است یا فرصت اندیشیدن و پروانه شدن؟!
رنگ تولّد کجا باید نهان باشد؛‌ به چه رنگی؟
مفهوم «زندگی» بیش از اینهاست!!! این یعنی چه؟ کدام مفهوم؟
*****
فرصت اندیشه می خواهم، فرصت... فرصت دگرگونی، فرصت پرواز...!!! هرچه هست پروانه ها می بینند،‌ پروانه ها می شنوند...
«پروانه» از درون پیله بیرون می آید، ولی «پیله» یعنی چه؟
«پیله» یعنی پایان یک آغاز؟!... نه! «پیله» یعنی آغازی بعد از پایان دیگر؛ ولی چگونه؟!
در جستجوی چه باید تن به پیله سپرد؟ در جستجوی معنا؟! اصلاً خود «معنا» یعنی چه؟
«معنا» یعنی آنچه که در درون «من» هست و در درون من نیست.
همه چیز باید با «خواستن» شروع شود تا در کوره راه بی حوصلگی به «عشق» رسید و شروع و تولّد یعنی «عشق»، «عشق» و تنها «عشق». عشق همان چیزی است که فرصت پرواز به «من» ها می دهد، چیزی با «حسرت» و برای دوری از «حسرت».
به دیگران نگاه کنید: «آنها هم بیشتر از من چیزی از زندگی نمی دانند.»
خزندگان باید بخزند... ولی تا به کجا؟ ستون کرمهای خسته در فراسوی آسمان چه می گوید، در آن طرف ابرها دنبال چیست؟ همه دنبال هدف می گردند، دنبال معنا ولی هیچکس هیچ چیز نمی داند. چیزی شبیه شوق یا مابین شوق و اضطراب!
اندیشه اینکه «تنها یک راه وجود دارد» آیا فرصت پرواز به «من»ها می دهد؟!
«من» ها سخت در اشتباهند.
دورن «ستون کرمها» یا باید بالا بروی یا از تو بالا می روند(زندگی خیالی و...) آن بالا چیه؟... ما داریم به کجا می رویم؟... چرا فرصت فکر کردن به آن نیست؟!... چقدر مانده تا به قله برسیم؟... ما الان کجا هستیم؟؛
از آنجا که ما نه در پائین هستیم و نه در بالا، باید در وسط باشیم.
این افکار ممکن است «من» ها را منقلب کرده و تا به مرز جنون برساند، قدم بعدی چیست؟ باید پا روی کدام همدم و همسفر بگذاریم تا به قلّه برسیم؟!
آیا راه صعود «من» را کور می کند؟ «من» لحظه ای باید فکر کند، «من» می گوید: «هرچه که آن بالا باشد واقعاً این اندازه ارزش ندارد، کسی را که به چشمانش نگاه کرده بودی زیر پا بگذاری...»
این یک حس تازه است امّا؛ پس «معنا» کجا نهانست؟! با این حرف نیز باید تا مدتّی زندگی کرد و دلگرم بود؛ «زندگی»، آنچه که نمی دانی یعنی چه؟!
*****
راه ستون راه عجیبی است. همه فکر می کنند که؛ یافته اند و به دنبال «نمی دانم»، «به کجا می روم؟» همدیگر را له می کنند ولی هرچه که باشد فکر نمی کنم هیچ آنجا «معنا»یی باشد!
فقط ممکن است این طرز فکر زندگی را برای «من» به مدّت کوتاهی مثل بهشت کند امّا تا کی؟!
«زندگی باید مفهوم بیشتری داشته باشد.»
زمانی نخواهد رسید که بازهم «من» به دو دسته تقسیم خواهد شد یکی پایبند آن پشیمانی (ترک ستون و قلّه) و دیگری نیز پشیمان بخاطر ترک آن (ستون و قلّه) و آنجاست که راه ها دوباره آغاز خواهند شد.
مسیر قلّه را باید یکی طی کند یا باید مسیر قلّه را از آنهایی که از ستون افتاده اند پرسید:
«آن بالا... آنها می بینند... فقط پروانه ها را...»
مگر کی ها به آن بالا رسیده اند؟ مگر خود این افتاده ها در آن بالا بوده اند؟ امّا «پروانه» یعنی چه؟ که «آنها» نیز «پروانه»ها را می بینند؟!
برای به تعالی رسیدن یکجا نشستن نمی تواند بهتر و عملی تر باشد یا حداقل رفتن و در تکاپو بودن بهتر از عملی است که نمی توانی به آن ایمان داشته باشی.
همه چیز باید با شناخت معنا بگیرد،‌ شناختی کاملاً عجیب و دانشی کاملاً غریب؛
«طریقت» یا «شریعت»؟! مگر این دو را می توان از هم جدا کرد؟!
اصلاً «ایمان» یعنی چه؟ شناخت (معرفت) در کدامین راه باریکه تاریک نهان است؟ در کدامین کوی، در کدامین سوی؟
«دوست دارد یار این آشفتگی                          کوشش بیهوده به از خفتگی»
فقط اراده است که «من»ها را تکان می دهد و به سوی تعالی هدایت می کند؛ مهم نیست، چطور فکر می کنی، فقط باید حرکت کنی، شناخت خود خواهد آمد!
«پیله» ما در کجا گم گشته که اینگونه پریشانمان می کند؟‌‌ این «پیله» گمشده بخشی از وجود ماست، بخشی از «معنا»ی ما، فرصت «پروانه» شدن ما... پروانه... پروانه... پروانه...؛ این واژه بیش از حد عجیب است. افکار مغشوش و مشوش «من» را به هم می ریزد: «افتاده ها... ستون کرمها... قلّه صعود... پیلة تعالی... استقبال از خطر...»
«بدون پروانه ها طولی نخواهد کشید که دنیا گل های معدودی خواهد داشت.» مهم نیست که این جمله را نمی فهمیم؛ مهم این است که آرزو کنیم، مهم این است که به دنبال «من» باشیم در عمق وجود «من». در درون تو یا درون من کدامین «من» نهفته که از آن غافلیم؟ آیا همان «پروانه» در وجود ماست؟ چطور، چگونه ممکن است؟! پس چطور می توانیم از این «من» جدا شده و به «پروانه» بودن بیاندیشیم و چطور می توانیم به «پروانه» تبدیل شویم:
«پروانه» وجودی ما از کدامین اسرار نهان خبر خواهد داد... تا پروانه ها...؟!
آیا «پیله» ما همان مرگ است؟! ولی نه، مردن بدون پروانه شدن با مردن و پروانه شدن فرق خواهد داشت... پس باید «من» بشتابد... در میان تصمیم و تردید... باید رفت... پیله فقط یک مرحله است، یک مرحله بزرگ... فقط وقت می برد...»
امّا «پروانه» بودن ارزش این خطر را دارد، چون وقتی «پروانه» باشی، فقط آن وقت است که می توانی همیشه «عشق» بورزی...
​سعی کن... بیشتر سعی کن: «تو پروانه زیبایی خواهی شد،‌ ما همه منتظرت هستیم!»

نوشته شده در: سال 1386 - پارس آباد مغان
مطالبی از همین نویسنده 
----------------------------------------------
و نیز می توانید بخوانید:
دانلود نسخه فارسی و انگلیسی کتاب در تکاپوی معنا
نرم افزار/ در تکاپوی معنا - نسخه اندروید

 

منبع: سایت ضیاءالصالحین



:: برچسب‌ها: فرصت پروانه شدن , سید حسن موسوی ,
:: بازدید از این مطلب : 95
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 21 تير 1397 | نظرات ()